خواب و بیدار



روزهای اولی بود که در لوزان شروع به تحصیل کردم. تازه از ایران آمده بودم و هر چند تجربه زندگی در لبنان را داشتم اما زندگی در لبنان همراه خانواده بود و اینجا تنها بودم. افرادی در دانشکده با فرهنگ های نزدیک به من حضور داشتند. یک دختر از ایران، یک دختر از عراق، یک پسر از پاکستان و یک پسر از لبنان.

تنها هموطن من همین دختر ایرانی در دانشکده بود. یک دختر ۲۴ ساله با موهای بلند مشکی و تیپ رسمی تقریبا پوشیده. کمی با هم دوستانه صحبت کردیم اما از همان اول مشخص بود که دوری و دوستی بهتر است و نباید خیلی هم به هم نزدیک بشویم. همین قدر که هموطنی دارم که دلم به او گرم است و در روز مبادا ممکن است بدرد بخورد.

انسان برای تنهایی نیست. کم کم یک دختر زیبای قد بلند نظرم را جلب کرد. دختری با موهای بلوند و بدنی ترکه‌ای و چشمانی مشکی مایل به خاکستری. لبخندهای زیبای او و وقار او در ارتباطات اجتماعی و البته هوش او در درس، کم کم مرا جذب خودش کرد. با او که هم صحبت شدم فهمیدم اهل سوییس نیست و اهل جایی است که حدسش را نمی زدم. افریقای جنوبی!

چند روزی در حال شناخت هم بودیم . می گفت نه اهل مخدر و الکل است و نه اهل سیگار . درس برایش بزرگترین اولویت است و قصد مهاجرت به کانادا یا فرانسه را پس از تحصیل دارد. تقریبا هفته سوم آشنایی بود که مرا به خانه‌اش دعوت کرد. یک خانه کوچک اما خوش سلیقه. بعد از شام از مدل رفتارش فهمیدم قصد برقراری ارتباط نزدیک تری دارد. برایش توضیح دادم که ما در فرهنگ ایران به این زودی ها ارتباط نزدیک نمی گیریم و باید اشنایی مدتی طولانی تر بگذرد و دو طرف عاشق باشند و قصدشان برای ادامه رابطه جدی تر باشد تا رابطه وارد فاز جدی تر شود. فکر می کردم از اینکه پس زده ام ناراحت شود،‌برای همین آخر توضیحات دستش را گرفتم و بوسیدم. گفتم تو خیلی زیبایی، فکر نکن از نظر من جذاب نیستی ولی فرهنگ ما اینطوریست. نه تنها ناراحت نشد که برایش فرهنگ ما بسیار جذاب و جالب بود.

گفت دوستم دارد و فکر می کرده اگر خودش را برای من آماده نکند من ناراحت می شوم. اما حالا این رفتار من را دیده بیشتر دوستم دارد و دوس دارد با فرهنگ ایرانی بیشتر آشنا شود.


حدودا دو سال پیش بود که به لوزان آمدم. سوییس. تجربه زندگی در خارج از کشور داشتم اما در اروپا نه. چند ماهی شیفته نظم و انضباط آنان شدم. سعی کردم شبیه آنان منظم زندگی کنم. اما هر چه بیشتر جلو می روم دلم برای وطنم تنگ تر می شود. مردمان اینجا به شدت دنیازده و عاشق رفاه هستند. انگار هیچ بویی از آرزوهای دور و دراز و ساختن جامعه انسانی نبرده اند. اساتید و متفکران جامعه نظریه پردازی می کنند و شاید در زندگی مردم اثر بگذارند اما کلیت مردم تلاشی برای پیشرفت نمی کنند. فقط اینکه چطور مصرف بیشتری کنند، چطور بیشتر بخورند، چطور بیشتر تفریح کنند و چطور بیشتر پول در بیاورند ملاک عمل است.
گاهی خواب وطن را می بینم و گاهی در خواب و بیداری وطن را می بینم. مردمان شریف کشورم که دلشان برای همدیگر می تپد و دست یکدیگر را می گیرند و هوای هم را دارند.
خوابم یا بیدار؟ وقتی در وطن بودم خواب بودم یا بیدار؟

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید مصالح و لوازم ساختمانی Jake Jane تعمیر لوازم خانگی ال جی FAZEL UNITY Blog شرکت آتشکار المنت روز زرد Melanie